www.iiiWe.com » حکایت جنایت کار و میوه فروش

 صفحه شخصی مرضیه پورمجیدی   
 
نام و نام خانوادگی: مرضیه پورمجیدی
استان: آذربایجان غربی - شهرستان: ارومیه
رشته: کارشناسی ارشد معماری
شغل:  نمایندگی فروش نرم افزار سازه 90 -سازه نگار آذربایجانغربی
شماره نظام مهندسی:  141001515
تاریخ عضویت:  1388/12/21
 روزنوشت ها    
 

 حکایت جنایت کار و میوه فروش بخش عمومی

13

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی
کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش
گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست اوگذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً درسکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند
نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی
که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالانگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش
تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس
را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر
من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد

پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390 ساعت 08:41  
 نظرات    
 
ش ب 13:40 پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390
1
 ش ب
ممنون
علیرضا احمدی 13:58 پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390
6
 علیرضا احمدی
کارش درسته !!!
محسن خدابخشی 14:59 پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390
1
 محسن خدابخشی
ممنون خیلی جالب بود
یحیی بهمنی 15:03 پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390
5
 یحیی  بهمنی
چه زیبا! چه رؤیایی! اگه میشد همه جنایتکارا فرار کنن و بعد با چهارتا پرتقال هم اونا رو آدم کرد هم یکی دیگه رو پولدار، چقدر خوب میشد! نه؟! شما یه جنایتکار اینطرفا ندیدین؟ میخوام بهش پرتقال بدم!
ممنون از حکایت جالبتون!
نازنین دانشمند 15:04 پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390
3
 نازنین  دانشمند
مطلب عالی بود ممنون
مژگان فدایی 15:39 پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390
3
 مژگان  فدایی
بسیار تأثیرگذاروجالب بود
باسپاس
محمد صادق جانفشان 07:59 شنبه 24 اردیبهشت 1390
1
 محمد صادق  جانفشان
wery nice
رضا شهرنژاد 08:09 شنبه 24 اردیبهشت 1390
1
 رضا شهرنژاد
yashasin
محمد مهدی مدرس نیا 08:19 شنبه 24 اردیبهشت 1390
4
 محمد مهدی مدرس نیا
معرفت ربطی به جنایتکار و قاتل بودن ندارد
رسول والی 10:48 شنبه 24 اردیبهشت 1390
1
 رسول والی
تمام موهای بدنم راست شد
نازنین دانشمند 12:28 شنبه 24 اردیبهشت 1390
2
 نازنین  دانشمند
با جناب آقای مدرس نیا کاملا موافقم
جواد عزیزی اجیرلو 13:52 یکشنبه 25 اردیبهشت 1390
7
 جواد عزیزی اجیرلو
همیشه آدمهای بد آدم نمیکشند
همیشه آدمهای بد زندان نمی افتند
باید دید چرا آدم کشته
باید دید که چگونه آدمی(چه کسی) را کشته
واضح است در جنگ یک طرف حق است طرف دیگر باطل
حال باید دید که طرفدار حق طرفدار باطل را کشته یا بر عکس
باید دید که جای قهرمانان جنگهای وطن پرستی کجای این جنگ است
باید دید که جای عدالت خواهان در این جنگ کجاست
و الی اخر